|
|||
حضرت سيد السّاجدين عليه السلام
سيدُ السّاجِدين و زَينُ العابَدين، اِمامُ الاُمَّة و اَبوالاَئِمَّةِ ابنُ الخَيرَتَينِ و مَجمعُ البَحرين، علي بن الحسين (ع). نام مبارکش علي و کنيتش ابومحمّد و القاب همايونش زاهد و عابد و زکي و امين و سجّاد و مشهورترين آنها زين العابدين است. پدر بزرگوارش حضرت سيد الشّهداء (ع) و مادر والاگهرش شهربانو يا شاه زنان دختر يزدجرد آخرين پادشاه عجم است. از اين رو حضرتش را "ابن الخيرتين" گفتهاند که از دو سوي پدر و مادر داراي عالي ترين نسب و والاترين حسب و شاهزاده عجم و عرب بوده است. تولدش به روايت اصحّ پانزده شعبان سي و هشت هجري در مدينۀ طيبه روي داد. دورۀ حيات اين بزرگوار در عصري پر فتنه و اضطراب و زماني توأم با شورش و انقلاب شروع شد و تا اواخر عمر وي آرامش کامل در هيچ کجا وجود نداشت. حضرتش دو سال از عمر را افتخار درک زمان جدّش اميرالمؤمنين داشته و ده سال از حيات را در زمان حضرت حسن بن علي (ع) عموي بزرگوارش گذرانده و ده سال و چند ماه هم در عصر پدر بزرگوارش به سر برد. تا اينکه قضيه جانسوز کربلا پيش آمد و جنابش در ملازمت پدر بزرگوار وارد کربلا گرديده، مريض شد و به واسطۀ شدّت مرض در خيمه گاه بستري و البته از جهاد معذور بود و عارضۀ بيماري ذات مقدّسش را که ميبايستي بعد از پدر حجّة الله علي الخلق باشد محفوظ نگهداشت. حضرتش در بستر بيماري در وداع آخر حضرت سيدالشهداء (ع) از عمّه اش زينب کبري شمشير و عصا خواست که فريضۀ جهاد را ادا و جان در راه پدر فدا کند. حضرت سيدالشّهداء از جهاد منعش کرد که مريض و قادر بر جهاد نبود، و به گوش جانش سرود که هنوز راه مقصود تمام نيست. اين نيمۀ راه است که من با مرکب شهادت طي ميکنم، نيمۀ ديگر راه را تو و عمّه ات بايد با مرکب اسارت طي کني. آنگاه ودايع امامت و اسرار ولايت را به وي سپرده و ماسوي را تحت سرپرستي وي قرار داد و خواهر والاگهرش زينب را بر مراتب آگاه و به پرستاري صوري آن حضرت و اطاعت معنوي از وي مأمور کرد و فرمان وصايت را به يکي از مخدّرات مرحمت کرد که در لابلاي موي خود مخفي و محفوظ نگه دارد. حضرتش با اينکه عصر روز عاشورا که پدر بزرگوارش شهيد شد، فرمانفرماي ماسوي بود، صورتاً اسير دشمن بدسگال و مقيد بر زنجير و بسته اغلال گرديد که: شير حق بود و عار نايد شير را از سلسله. و روز يازدهم محرّم ۶۱، عمرسعد حضرتش را هم چون ساير اهل بيت حضرت سيدالشهداء که بر شتران بيجهاز سوار بودند بر شتري سوار و پاي مبارکش را در زير شکم شتر بست و چون به واسطۀ شدّت ضعف مرض تاب مقاومت و نشستن بر روي شتر نداشت، وي را با همان حال به کوفه برد و پس از آنکه در کوچههاي کوفه توهينها و بيحرمتيها از مردم خائن و فاسق شنيد، به مجلس عبيدالله بن زياد ملعون واردش کردند. هنگام معرفي اسرا، آن ملعون نام مبارکش را پرسيد. فرمود: علي بن الحسين. گفت: مگر علي بن الحسين را خدا در کربلا نکشت؟ فرمود: او برادرم بود که مردم تو، وي را شهيد کردند. گفت: نه خدا او را بکشت. فرمود: اللهُ يتَوَفّي الأ نْفُسَ حين مَوتِها[i]. آن ملعون از ردّ جواب غضبناک و امر به قتل آن حضرت کرد. عمّه اش زينب به گردن آن جناب آويخت و گفت: به خدا قسم اگر اورا به خواهي بکشي، مرا هم بايد بکشي. عبيدالله منفعل شده، گفت: عجباً للرّحِم. و از قتل آن حضرت گذشت. آنگاه عبيدالله گزارش قضاياي کربلا را با سر مطهّر حضرت سيدالشهداء نزد يزيد فرستاد و اسرا را در محلي جاي داده، منتظر دستور يزيد دربارۀ آنان شد. مدت قطعي توقيف و توقف آنها درکوفه در هيچ يک از آثار و تواريخ ضبط نشده، ولي آنچه با توجّه به مسافت بين کوفه و شام رفتن و مراجعت پيک عبيدالله از نزد يزيد و آماده کردن اسرا براي حرکت به جانب شام ميشود استنباط کرد اين است که حدّاقل توقف آنان در کوفه بيست و پنج روز بوده، و اين مدت اقرب به واقع به نظر ميرسد. بنابراين بايستي حضرت سجّاد و اسرا تقريباً در نيمۀ اول ماه صفر ۶۱ به طرف شام روانه شده باشند. خلاصه اسرا را طبق دستور يزيد به جانب شام روانه نمودند و محل توقف بين راه، گاهي آباديها و گاهي ديرهاي نصاري، گاهي بيابان و سراب گاهها و چاهها بود. و وقتي محل نزول کاروان سرابگاه يا مزرعهها کوچک بيسرپناه ميبود، مأمورين عبيدالله از بيم حمله و دستبرد احتمالي شيعيان رئوس شهدا و همچنين اسرا را در ديرهائي که در بين راه کم و بيش پيدا شده و معمولاً داراي حصاري بود، جاي ميدادند. و حکايات و معجزات و رواياتي که از ديرهاي بين راه و اسرا ذکر شده، از حوصلۀ اين اوراق بيرون است. در هر حال طبق بعضي روايات که به صواب هم نزديک مينمايد، اسراي اهل بيت در شانزدهم ربيع الاول ۶۱ به شام رسيدند. مدت توقّف اهل بيت در شام هم در هيچيک از کتب و سير مقطوعاً ذکر نشده و به همين جهت هم بعضي مورّخين وصول اسرا را از شام به کربلا و تلاقي با جابربن عبدالله انصاري را در روز اربعين سال اول شهادت حضرت سيدالشهداء (ع) ذکر کردهاند و البته اين بسيار بعيد به نظر ميرسد مگر با فرض اينکه اين زيارت با آن تفاصيل در حين رفتن از کوفه به شام روي داده باشد و اين فرض هم با بودن عبيدالله در کوفه و اهل بيتي که هنوز در غل و زنجير و به عنوان اسير اعزامشان کرده بودند از حيز امکان دور و با حساب زمان و زمانه ناجور در ميآيد. پس وقوع زيارت در اربعين سال دوم شهادت هنگام مراجعت اسرا از شام منطقي تر و به صواب نزديکتر است و در صورت صحّت اين نظريه توقف اهل بيت در شام بايستي آنقدر طول کشيده باشد که حين مراجعت در بيستم صفر سال شصت و دو به کربلا رسيده باشند. و اين نظريه مؤيداتي چند هم دارد که يکي از آنها اين است: طبق اخبار و روايات پس از ورود اسرا به شام مدتي در خرابهاي بيسقف محبوس بودند که روز از گرما و شب از سرما در زحمت بودند و صدمه دو مزاحم متضاد سرما و گرما در يک محل مستلزم مدتي است که شامل زمستان و تابستان هر دو باشد. ديگر آنکه از تصوّر دور است که نفس پليد يزيد در آن روش خصمانه و رفتار سبعانه که در ابتداي ورود اسرا با آنها پيش گرفته بود پس از مدت مختصري تغيير کلّي دهد، و برعکس به رأفت و ملاطفت نسبت به آنها گرايد و از روي ندامت و يا از روي سياست چهره اش را به آن زودي عوض نمايد، مگر آنکه مدّت طولاني باشد. ديگر آنکه با آن شورش و غوغا و طغيان و طوفاني که از روز شهادت حضرت سيدالشهداء (ع) در سراسر عراق و حجاز برپا شده بود، قاعدتاً سياست ملک داري يزيد مانع از اين بود که اسرا را با آن حال پريشان و قلوب خون چکان داخل جامعه ملتهب و مضطرب عراق و حجاز نمايد. همۀ اينها مؤيد آن است که توقف اهل بيت در شام قدري ممتد بوده است. به هر حال حضرت سجّاد را پس از آن مصائب و بلايا که تحمل عشري از آن جز از حوصلۀ امامي صابر چون وي بيرون است، مغلولاً با اسرا وارد شام و مجلس يزيد نمودند و مکالمات و مخاطباتي که مشروحاً در کتب مقاتل ضبط است بين آن حضرت و يزيد روي داد و آن ملعون نيز قصد قتل وي کرد، ولي خداوند قدرتش نداد. پس حضرت را با اسرا مدتي در خرابهاي بيسقف جاي داد و گاه به گاه به مجلس خود احضارش ميکرد و با وي مجادله و محاجّه مينمود تا پس از چندي که مدّت آن را به طور قطع نميتوان تعيين کرد ظاهراً از کرده اظهار پشيماني و ندامت نموده و با ابراز ملاطفت و عذر خواهي آن حضرت و اهل بيت را با بشير بن جزام محترمانه و آزادانه به طرف مدينه روانه کرد. وشايد در اين سفر مراجعت از شام بوده که در کربلا به زيارت اربعين نايل گرديده و جابربن عبدالله انصاري در آنجا تصادفاً به حضور حضرتش رسيده باشد. باري از کربلا به طرف مدينه رهسپار و در نزديکي مدينه بشير را براي اعلام ورود پيش از خود به مدينه فرستاد و مردم مدينه با آه و ناله و شور و ولوله و پرچمهاي سياه و حالتهاي تباه از حضرتش استقبال نموده و با فرياد "واحُسينا" وارد مدينۀ منوره اش کردند. اسرا در حرم حضرت رسول (ص) شور قيامت برپا کردند و درد دلهاي خود را مقابل روضۀ مطهّره برشمردند و شهر را از ضجه و ناله به لرزه درآوردند. خلاصه پس از برگزاري مراسم عزاداري شهدا و آرامش شور و غوغا حضرتش با کمال عزت و احترام و در کنف مهر و علاقه خاصّ و عام و رفتار مؤدّبانه عامل مدينه در منزل خود سکني گزيد و به عبادت پروردگار مشغول گرديد، عموي بزرگوارش محمدبن الحنفيه که ابتدا در امامت وي متيقّن نبود و شايد خود را لايق آن مقام ميپنداشت، پس از مذاکراتي با حضرتش عاقبت به حجيت وي اذعان نموده، سر تسليم فرود آورد. امّا وضعيت عمومي مسلمانان از آن روز که خبر قضيه هائله کربلا و شهادت حضرت سيدالشهداء (ع) به بلاد و امصار رسيد، مسلمانان در همه جا به جوش و خروش آمدند و به نهضت عليه يزيد پليد شروع نمودند. مِن جمله در مکّه و مدينه مردم يکباره سر به شورش و طغيان برآوردند و در هر کوي و برزن و محفل و مجلس به لعن و شتم يزيد و نشر مثالب و مطاعن وي پرداختند و ابراز تنفر و برائت از او ميکردند، و فسخ بيعت او را از فرايض ميشمردند. در مدينه مردم پيشوائي ميجستند که قيادت قوم را عهده دار گردد و در مکّه عبدالله بن زبير از موقعيت استفاده کرده در ضمن خطبات تهييج آميزي که ادا ميکرد، مردم را به خود دعوت مينمود. و در عراق نيز شيعيان کوفه براي خونخواهي حضرت سيدالشهداء (ع) مجامعي سرّي تشکيل داده و با شيعيان بصره و حومه تماس گرفته تهيه نهضتي که بعداً به نام نهضت توّابين معروف شد، ميديدند. چون اخبار انقلاب بلاد و امصار به يزيد رسيد، ابتدا انتظام امور را از حجاز شروع نمود عثمان بن محمد بن ابوسفيان را به حکومت حجاز روانه نمود. وي پس از ورود به مکّه به عدّهاي از اشراف و اخيار و ابناء مهاجر و انصار شروع به مجالست و معاشرت دوستانه کرد. و ضمناً عدّهاي از آنان را به عنوان ديدار خليفه حاضر به مسافرت شام نموده، با رأفت و ملاطفت آنان را نزد يزيد فرستاد. يزيد با آنان به مهرباني و محبّت ملاقات و مصاحبت نموده، پس از پذيرائي گرمي از آنها موقع مراجعتشان به هريک جوايز و عطاياي بسيار داده، آنها را غرق احسان و رهين امتنان خود نمود و به خيال خود زنگ زجرت و عداوت را از دل آنها زدود. ولي آنها به محض مراجعت به مکّه آنچه را از فسق و فجور يزيد شنيده و يا آثار و نمونۀ آن را در اين سفر ديده بودند، در ميان مردم حجاز پخش و منتشر کردند و وي را به کلي مفتضح و رسوا ساخته و لزوم خلع او را فريضۀ دين شمردند. شورش و طغيان مردم حجاز اوج گرفت و در مدينه يزيد را خلع کردند و با عبدالله بن حنظله غسيل الملائکه به عنوان امارت و قيادت بيعت کردند، و عامل مدينه و قاطبۀ بني اميه را جز مروان و پسرش عبدالملک از شهر اخراج نمودند. حضرت سيد سجّاد (ع) در تمام اين وقايع از مردم کناره گرفته، گوشۀ انزوا را اختيار فرموده بود. در مکّه نيز عبدالله بن زبير خروج کرده از مردم براي خويش بيعت گرفته، امور آن سامان را قبضه نمود و به عراق نيز براي اخذ بيعت دعات فرستاد. يزيد پس از اطّلاع از وقايع حجاز، مسلم بن عقبه مشهور به مسلم مسرف را با سپاهي مجهز روانۀ حجاز نمود و دستور داد که سه روز اهل مدينه را براي رجوع به اطاعت مهلت دهد. پس از سه روز اگر به اطاعت برنگشتند با کمال خشونت حمله کرده، امور مدينه را با شدّت و رعونت تمام به نظام آورد. پس عزيمت مکّه نموده، فتنۀ ابن زيبر را دفع نمايد. مسلم مدينه را محاصره کرده، پس از جنگي شورشيان را مغلوب و شهر را تصرف کرد. سه روز قتل و غارت مدينه را بر لشگريان خود مباح نمود، وشاميان در آن شهر مقدّس مرتکب جنايات بيشمار و تبهکاري و بيناموسي بسيار شدند. پس از سه روز مسلم دست از قتل و غارت کشيده، مردم را مجبور به بيعت بلاشرط به نام يزيد کرد که يزيد بر جان و مال آنها به هر طريق خواهد حاکم باشد. اين قضيه که مشهور به وقعۀ حرهّ گرديد در اواخر سال ۶۳ هجري روي داد و طبق روايات شش هزار نفر از اشراف مدينه و ابناء مهاجر و انصار و ديگر مردمان به قتل رسيدند. در مدت توقف مسلم در مدينه، بر حسب توصيه يزيد به حضرت علي بن الحسين هيچگونه جسارتي نکرد و مزاحمتي نداد بلکه در ملاقات با آن حضرت جنبۀ احترام را رعايت ميکرد و هنگام مراجعت آن حضرت از پيش او رکاب مبارکش را ميگرفت تا سوار شود. زيرا يزيد مطلع بود که ساحت حضرتش از شرکت در طغيان و شورش مبرّا و با اصرار مردم به همکاري، مقيم گوشه انزوا بوده است. به هر حال مسلم پس از فراغت از کار مدينه به طرف مکّه روي آورده و در بين راه مريض شد و حصين بن نمر را به فرماندهي بعد از خود تعيين نموده، به وي سفارش کرد فتنۀ عبدالله بن زبير را بايد ولو بخرابي کعبه منجر شود دفع و وي را قلع و قمع کند. حصين پس از مرگ مسلم روانۀ مکّه و در نتيجه دوم محرم ۶۴ وارد مکّه شد و در بيرون شهر لشگرگاه کرد و بر کوه ابوقبيس و ساير ارتفاعات منجنيق نصب کرد. در اين وقت اکثر مردم حجاز با ابن زبير بيعت کرده بودند و کساني هم که در وقعه حرهّ از مدينه گريخته بودند به وي پيوستند. ابن زبير در خارج شهر با حصين به مقابله پرداخته، پس از جنگهاي سخت از وي منهزم شده، جمعي از همراهانش پراکنده شدند و جمعي با او در مسجدالحرام متحصن شده به دفاع پرداختند. حصين بن نمر شهر را محاصره کرد و به وسيلۀ منجنيقها سنگ و آتش به طرف مسجدالحرام ميانداختند و زبيريان در داخل مسجد به دفاع ادامه ميدادند که به ناگاه خبر مرگ يزيد منتشر شد و طرفين دست از مقاتله کشيدند، و حصين به ابن زبير پيغام داد که مايه جنگ و جدال از بين رفت اجازه بده ما براي زيارت کعبه داخل مسجد شويم. ابن زبير اجازه داد. شاميان اسلحه ريخته به زيارت آمدند و حصين در ملاقات خود به ابن زبير گفت: يزيد از بين رفت و کسي از تو امروز سزاوارتر به خلافت نيست، با من به شام بيا که بر تخت خلافت بنشانمت. ابن زبير قبول نکرد. پس حصين به شام مراجعت کرد و ابن زبير آزادانه به دعوت مردم پرداخت و مردم حومه حجاز بالتمام با وي بيعت کردند. و حجاز وي را مسلّم شد، و مردم کوفه و بصره نيز جز دسته توّابين و اتباع آنها بقيه بيعت ابن زبير را پذيرفته و وي عبدالله بن يزيد انصاري را به حکومت کوفه فرستاد. اين وقت شيعياني که براي خونخواهي حضرت سيدالشهداء (ع) در تحت لواي سليمان بن صُرَد خزاعي گرد آمده بودند و به نام توّابين مشهور شدند، به قصد انتقام از قتلۀ حضرت سيدالشهداء (ع) از کوفه بيرون آمده به طرف شام رهسپار شدند. عبيدالله بن زياد که حاکم عراق بود و اين وقت در بصره جاي داشت از نهضت مردم عراق متوحش شده به طرف شام فرار نمود. امّا شام هم ناآرام بود چونکه معاوية بن يزيد بن معاويه که پس از مرگ پدرش به خلافت نشسته بود، بعد از چهل روز از خلافت سعادت هدايت يافت و مردم را در مسجد گرد آورده، بعد از اداي خطبه، خلافت جدّش معاويه و پدرش يزيد را مِن غير حق و غاصبانه معرفي کرد و خود را هم سزاوار خلافت ندانسته فسخ بيعت و خلع خلافت از خود نمود، و حتّي بنا به قولي در جواب بعضي که ميپرسيدند تکليف مردم در باب خلافت چيست، گفت: ميدانم اطاعت نخواهيد کرد اگر نه ميگفتم که خلافت حق شخص شخيص علي بن الحسين است. و از منبر پائين آمده به منزلش رفت و پس از دو يا سه ماه هم به اجل طبيعي يا به وسيلۀ سمّي که خانواده اش به او خورانيدند وفات نمود. پس از انزواي وي رشتۀ انتظام امور شام نيز از هم گسيخت و عدّهاي دور ضحاک بن قيس را که باطناً هواخواه ابن زبير بود گرفته وي را موقتاً براي آرامش اوضاع به امامت جماعت و قيادت قوم تعيين نمودند، و عدّهاي از بني اميه طرفدار خالد پسر دوم يزيد بودند و وي را به خلافت ميخواستند، جمعي هم از قبيلۀ عبيدالله زياد و حصين بن نمر و غيره دست دوستي و معاهده به مروان بن الحکم داده بودند. تا بالاخره در سال ۶۴ بين مروان و يارانش و ضحّاک بن قيس و همراهانش در مرج راهط جنگ درگرفت و ضحّاک مغلوب و مقتول شد و اتباعش متفرق شدند، و در شام امر خلافت بر مروان قرار گرفت و بر آن بلاد تسلط يافت، آنگاه عبيدالله زياد را با عدّهاي سپاه براي ضبط عراق فرستاد. عبيدالله در محلي به نام عين الورده با توّابين مصادف و پيكار از طرفين شروع شد. پس از يکي دو مصاف خبر مرگ مروان به طرفين رسيد. سپاه شام به توّابين پيغام دادند که امير ما مروان از بين رفت و عبدالملک به جايش نشست و بلاد شام بر وي مقرر شد، بلاد حجاز و عراق را هم که ابن زبير قبضه دارد، با اين وصف شما براي چه منظور و به نفع کدام کسي جان خود را در معرض خطر افکنده ميجنگيد؟ توّابين گفتند: منظور ما خونخواهي حضرت حسين بن علي است. بهتر است شما هم عبيدالله زياد را که قاتل حضرت بوده تسليم ما کنيد که قصاص کنيم و از عبدالملک هم صرفنظر کنيد و با ما متفق شويد که به عراق و حجاز رفته زبيريان را برانيم و با يکي از اهل بيت پيغمبر بيعت کنيم. البته موافقت بين آنان حاصل نشد و تنور حرب از نو گرم شد و به شهادت سليمان بن صرد و عدّۀ زيادي از توّابين و فرار رفاعة بن شدّاد دومين امير توّابين منتهي شد. خلاصه اين وقت ممالک اسلامي دو قسمت و در تحت دو لوا بود: شامات و نواحي آن را به عبدالملک مروان تصرف داشت و عراق و حجاز را عبدالله بن زبير متصرف بود. رفاعه و بقاياي توّابين موقعي که به کوفه مراجعت کردند هنوز مختاربن ابي عبيده ثقفي که در واقع حق زيادي به گردن شيعيان و سهم به سزائي در خونخواهي حضرت سيدالشهداء (ع) و وقايع آن ايام داشته، در محبس عبدالله بن يزيد عامل ابن زبير در کوفه بود و در همان ايام به وسيله عبدالله بن عمر از حبس نجات يافته و در صدد تهيه وسايل خروج آمد. در اين وقت ابن زبير، عبدالله بن يزيد را از کوفه معزول و عبدالله بن مطيع را به جاي وي فرستاد و ابن مطيع در رمضان ۶۶ وارد کوفه شد. مختار به وسيلۀ نامه مزوّري به نام جناب محمّدبن الحنفيه مبني بر مأموريت از طرف آن جناب براي خروج و خونخواهي حضرت حسين (ع) شيعيان را به دور خود جمع نمود. چند نفر از قبيل ابراهيم بن مالک اشتر که محتاط تر بودند از جناب محمّدبن الحنفيه صحّت ادعاي او را استفسار کردند. فرمود: هرکس در راه خونخواهي برادرم حسين بن علي (ع) گام بردارد، من با او موافق و هواخواه او هستم. اين جواب کار مختار را محکم کرد و وي به اتّفاق شيعيان در چهارشنبه ۱۴ ربيع الاول ۶۶ در کوفه خروج نمود. و کوفه را پس از محارباتي قبضه و ابن مطيع را فرا داد. آنگاه مختار به دارالاماره رفته و پس از اخذ بيعت از مردم به رتق و فتق امور مشغول گرديد. سپس در تعقيب قتلۀ حضرت سيدالشهداء (ع) برآمده عدّهاي از آن لعينان را که در کوفه يا نواحي آن مخفي شده بودند به دست آورده و به سزاي خود رساند و هرکس از آنان را که پيدا کرد به أقبح وجهي بکشت. تا اينکه به وي خبر رسيد که عبيدالله زياد با سپاهي از شام از طرف عبدالملک مروان به طرف عراق آمده و به قرب موصل رسيده است. وي ابراهيم بن مالک اشتر را با عدّهاي از سپاه عراق به مقابله او روانه نمود و ابراهيم پس از جنگهاي متوالي و فتح و ظفر متناوب بالاخره بر شاميان فائق آمده، آنان را منهزم و عدّۀ زيادي از آنان بکشت و پس از تجسّس در ميان کشتگان جثّۀ پليد عبيدالله نمودار شد که سرش را بريده براي مختار فرستاد که وي آن را براي جناب محمّد حنفيه و حضرت سيد سجّاد فرستاد و جسد پليدش را به آتش بسوخت. پس از اين وقايع عبدالله زبير مصعب برادر خود را به حکومت عراق فرستاد و دفع مختار را بر عهدۀ وي نهاد. مصعب به طرف کوفه آمده و مختار جمعي سپاه به مقابله با آنان فرستاد که شکست خورده منهزماً مراجعت کردند. سپس مختار خود با سپاهي که حاضر داشت به بيرون کوفه رفته، مصافي سخت داده و مغلوب شده، به کوفه مراجعت و در دارالاماره متحصن شد و پس از چهل روز تحصن به علت عدم آذوقه و آب مجبور به خروج از دارالاماره و مبادرت به حملۀ آخري گرديد و در اين حمله شهيد شد، و زندگي وي پس از ۱۸ ماه امارت در رمضان ۶۷ به پايان رسيد. مصعب سر مختار را با فتح نامه نزد برادرش عبدالله زبير فرستاد و حجاز و عراق براي عبدالله زبير تصفيه گرديد. تا سال ۷۱ هجري رسيد و عبدالملک مروان با سپاهي فراوان به قصد تصرّف عراق در حرکت آمد. چون خبر وي به مصعب که اين وقت در بصره بود، رسيد به کوفه آمده با لشگريان بصره و کوفه براي مقابله با عبدالملک روانه شد و در محلّي به نام مسکن تلاقي فريقين دست داد. عدّهاي از کوفيان که بيوفائي و خيانت غريزه ذاتي شان بود، به نامهها و وعده و وعيدهاي عبدالملک فريفته شده قبل از شروع جنگ شبانه به عبدالملک پيوستند، از اين رو اضطرابي در لشگريان مصعب پيدا شد. پس از چند پيکار منهزم شدند و مصعب و ابراهيم بن مالک اشتر که اين وقت در خدمت وي بودند به قتل رسيدند. عبدالملک با فتح و پيروزي وارد کوفه گرديد و از مردم بيعت گرفت و حکّام به بلاد و امصار عراق روانه کرد. آنگاه به فکر دفع عبيدالله زبير و تصفيۀ حجاز پرداخت و حجّاج بن يوسف ثقفي را در سال هفتاد و دو با سه هزار نفر به حجاز فرستاد، وي طي طريق نموده از مدينه گذشت و در طايف فرود آمد. ابن زبير عدّهاي را به مقابلۀ او فرستاد. حجّاج مدتي به شيوه جنگ و گريز متناوباً با سپاه ابن زبير پيکار مينمود و اتفاقاً در هر مقابله سپاه ابن زبير مغلوب و شکسته ميشدند، تا اينکه کم کم منظور حجّاج که تضعيف تدريجي نيروي جنگي ابن زبير بود حاصل شد. آنگاه به عبدالملک نوشت كه اكنون اگر مرا با عدهاي تازه نفس كمك كني فتح مكّه مقدور است. عبدالملك، طارق نامي را با پنج هزار نفر به مدد حجّاج فرستاد که مدينه را اشغال و عمّال ابن زبير را بيرون راندند. آنگاه به طرف مکّه رفته، در اواخر ذيقعدۀ ۷۳ در مکّه به حجّاج که قبلاً به آنجا رفته بود پيوستند و پس از محارباتي اطراف مکّه را محاصره نمودند و بر کوه ابوقبيس و ارتفاعات ديگر منجنيقها نصب کردند و ابن زبير در مسجدالحرام متحصن و محصور بماند، و آن لعينان به وسيلۀ منجنيق سنگ و آتش به مسجدالحرام ريختند. تا آنگاه که موسم حجّ شد و طرفين جنگ را ترک گفتند که مردم مراسم حجّ را ادا نمودند، و پس از پايان ايام حجّ دو مرتبه جنگ شروع شد و حلقۀ محاصره مسجد تنگ تر و فشار حجّاج بر محصورين بيشتر شد. اطرافيان ابن زبير به تدريج يا گريختند يا به امان حجّاج در آمدند. ابن زبير وضع خود را وخيم ديده، مرگ را آماده شد و از مسجد بيرون تاخته به حمله بر شاميان پرداخت و جنگي مردانه و پيکاري دليرانه کرده، عاقبت الامر از پاي درآمده و به قتل رسيد، حجّاج سرش را بريده براي عبدالملک فرستاد و جثّه اش را معکوساً بر ديوار مسجد مصلوب نمود که بعداً پس از يکسال جسدش را دفن نمودند اين وقت خلافت عبدالملک بر تمام بلاد اسلامي محرز شد و رقيبي در خلافت براي وي باقي نماند. در سال هفتاد و سه، عبدالملک خود به مکه آمد و از مردم بيعت گرفت و بر مرکب آرزو سوار و زمام امور را به اقتدار در دست گرفت. و در سال ۷۵ براي وليد و سليمان پسران خود به وليعهدي يکي پس از ديگري از مردم اخذ بيعت کرد، و تا سال ۸۶ بر اريکه سلطنت جاي داشت و در ماه شوّال اين سال پس از شصت سال عمر و نُه سال سلطنت بر نيمي از بلاد اسلام در حيات ابن زبير و پس از قتل وي بيست و يک سال و چند ماه سلطنت بر کليۀ ممالک اسلام، راه سراي ديگر پيش گرفت و وليد بن عبدالملک بر اريکۀ سلطنت نشست. در سال ۸۶ مقداري از اراضي اطراف مسجد پيغمبر در مدينه را خريده، جزو مسجد کرد و بر وسعت مسجد افزود و چرخ روزگار همچنان با وليد غدّار موافق بود و سال از پي سال گذشت. تا سال نود و چهار رسيد و حضرت سيد سجّاد بنا به قول مشهور به دسيسۀ وليد مسموم گرديده بر بستر مرض افتاد و اولاد و اقربا و خاندان خود را گرد آورده و فرزندان ارجمندش امام محمّد باقر را به جانشيني خود و امامت انام تعيين و ودايع را به وي سپرد و همۀ افراد خاندان را به اطاعت وي توصيه فرمود و در دوازدهم محرّم ۹۴ پس از ۵۵ سال و چند ماه عمر و ۳۳ سال امامت به صوب جنان خراميد. حضرتش در اخلاق حميده و فضائل پسنديده وارث حضرت مصطفي (ص) و در زهد و عبادت ثاني جدّش علي مرتضي (ص) و در صبر و بلايا ايوب صفت منفرد و بيهمتا بود. از کثرت عبادت «زين العابدين» و از فور سجود به درگاه معبود سيد السّاجدينش گفتند. فرمايشات و خطبات حکمت بار و دعوات بلاغت آثار آن حضرت از حيز احصاء بيرون و از گنجايش اين اوراق افزون است و بهترين معرّف آنها صحيفۀ سجّاديه است که نزد خاصّ و عام مشهور و مستغني از توصيف است. ازواج آن حضرت: زوجۀ حرّه آن حضرت منحصر بوده است به مخدرّه فاطمه دختر حضرت حسن بن علي عليه السّلام، کنيتش امّ الحسن يا امّ عبدالله و مادر والاگهر حضرت امام باقر بوده. بقيۀ همبستران آن حضرت امّهات ولد و کنيزان وي بودهاند که بعضي را آزاد نموده و نکاح فرمود. اولاد امجاد آن حضرت: طبق بعضي روايات آن حضرت بيست تن اولاد داشته است. اولاد ذکور دوازده نفر: ۱ - حضرت محمدالباقر، ۲ - زيد شهيد، ۳ - عبدالله باهر، ۴ - عمر اشرف، ۵ - حسن، ۶ - حسين الاکبر، ۷ - حسن اصغر، ۸ - عبدالرّحمن، ۹ - سليمان، ۱۰ - علي، ۱۱ - محمدالاصغر، ۱۲ - عبيدالله. دختران آن حضرت هشت نفر بودهاند: ۱ - فاطمه، ۲ - عليه مکنّاة به امّ علي، ۳ - امّ کلثوم، ۴ - امّ موسي، ۵ - امّ الحسن، ۶ - امّ الحسين، ۷ - مليکه، ۸ - خديجه. عدّهاي از معاريف اصحاب آن حضرت: ۱ - در جلد عاشر بحار ضمن اصحاب آن حضرت ميگويند: و کان بابه يحيي بن ام الطّويل[ii]، ۲ - ابوحمزه ثمالي ۳ - ابو خالد کابلي ۴ - ثويربن فاخته ۵ - عبدالله الشريک عامري ۶ - محمدبن طريف الحنظلي ۷ - قاسم بن عوف ۸ - سالم بن حفصه ۹ - قاسم بن محمدبن ابي بکر ۱۰ - عامربن واثنه ۱۱ - جابربن عبدالله الانصاري ۱۲ - سعيدبن المسيب ۱۳ - سعيدبن جبير ۱۴ - سعيدبن جهمان ۱۵ - علي بن رافع ۱۶ - حميدبن موسي ۱۷ - فرزدق شاعر. مشاهير معاصر آن حضرت: ۱ - ابو نواس ۲ – فرزدق ۳ - کثيربن عبدالرّحمن مشهور به کثير عزه. فرمانروايان عصر آن حضرت: ۱ - يزيدبن معاويه ۲ - عبدالله بن زبير ۳ - مختاربن ابي عبيده ۴ - مروان بن الحکم ۵ - عبدالملک بن مروان ۶ - وليدبن عبدالملک. |
|||
|