|
|||
حضرت امام حسن عسکري عليه السلام
اَلْبَحرُ الزّاخِر و النُّّورِ الزّاهِر، عَنقاء قافِ القِدَم و الصّاعِدِ مِرقاةِ الهِمَم، المُؤتَمن العَسکري، الامام حسن بن علي. نام مبارکش حسن و کنيه وي ابومحمّد، القاب شريفش عسکري و زکي و هادي و سراج و از همه مشهورتر همان عسکري است. فرزند ارجمند امام علي النقي (ع) و مادر والاگهرش مسماة به «حُديثه» يا «حُريثه» بعضي هم «سليل» نوشتهاند. بنا بر اصّح اخبار تولّد ذات همايونش در دوشنبه هفت ربيع الاخر سال دويست و سي و دو در مدينۀ طيبه روي داد. آنگاه که پدر بزرگوارش به امر متوکّل عباسي از مدينه به عراق عزيمت فرمود، در خدمت پدر بزرگوارش به عراق رفت و در خدمت پدر بود تا رجب سال دويست و پنجاه و چهار که پدر عاليمقدارش به امر المعتزبالله عبّاسي مسموماً شهيد شد و امامت ماسوي بعد از پدر به وي تعلق گرفت. شيعيان به واسطۀ شدّت تقيه مراوده و مخالطت علني با حضرتش نداشتند و جز چند نفر از خلّص شيعيان بقيه همه وقت به زيارت وي نايل نميشدند مگر هنگامي که حضرتش طبق معمول براي رفتن به دربار خليفه سوار ميشد که در اثناء طي طريق زيارتش ميکردند. حضرتش در کمال تقيه روز ميگذراند تا اينکه در سال دويست و پنجاه و پنج غلامان ترک بر معتز شوريده و وي را مجبور کردند که خود را از خلافت خلع نموده، آنگاه حبسش نموده سپس ابواسحق محمدبن واثق عباسي ملقب به المهتدي را از بغداد به سامره آوردند که با وي بيعت کنند. گفت: تا معتز را نبينم قبول خلافت نکنم. معتز را با حالي زار و لباس ژنده به حضورش آوردند که وي حضوراً خلافت را به مهتدي واگذار کرد و مجدداً وي را به زندان بردند و در زندان ماند تا از گرسنگي وفات يافت. چون مردم با مهتدي بيعت کردند، وي تظاهر به عدالتخواهي و دادگستري نموده و خود به شکايات و تظلّم مردم رسيدگي ميکرد، و صالح بن وصيف ترک را که ساعي رسيدن او به خلافت شده بود وزير و امير دربار خلافت نمود. وي به امر مهتدي حضرت عسکري (ع) را مدتي محبوس نمود و در حبس با آن حضرت به خشونت و شدّت رفتار مينمود تا آنکه امير ديگري از اتراک به نام موسي بن يوغا که در ولايت ري بود و به دفع فتنۀ حسن بن زيدالعلوي که اين وقت در طبرستان خروج کرده بود اشتغال داشت و شنيد که اتراک به تقويت صالح بن وصيف معتز را کشتهاند، رو به سامره در حرکت آمد. وقتي خبر عزيمت موسي به مهتدي رسيد، به او نوشت که به ري مراجعت کند، ولي موسي نپذيرفته همچنان به طرف سامره روان شد. صالح به محض نزديک شدن، مخفي گرديد. موسي به سامره وارد و از مهتدي امان خواسته و بر دوستي و موالات عهد و پيمان گرفت. سپس چون از صالح و مخالفت او انديشناک بود جاسوسان بگماشت تا صالح را پيدا کرده سرش را از تن جدا کردند و حضرت عسکري از زندان نجات يافت. تا سال دويست و پنجاه و شش رسيد و امراء ترک باز سر به غوغا بلند کردند و پس از چند جنگ با مهتدي بر وي پيروز آمده، وي را خلع کرده سپس بکشتند. مهتدي سي و نه سال عمر و يازده ماه خلافت داشت و در زمان وي صاحب الزّنج ظهور کرده بر بلاد بصره استيلا يافت. پس از قتل مهتدي، احمد بن المتوکّل به نام المعتمد علي الله بر اريکه نشست. چون معتمد به خلافت رسيد توانست نسبتاً اضطراب امور ملکي را که منشأ آن امراء اتراک بودند، تخفيف دهد امّا نسبت به حضرت عسکري بدرفتاري پيش گرفت. گاهي حضرتش را حبس مينمود و موقعي که آن حضرت را آزاد مينمود امر ميکرد که وقت سواري خودش، آن حضرت چون ساير افراد سپاه در موکبش حاضر باشد. خلاصه معتمد برادر خود موثق را به دفع صاحب الزّنج فرستاد که پس از مدتي مقاتله وي را گرفتار و مقتول نمود و قضيه زنجيان خاتمه يافت. در همين اوان يعقوب بن ليث صفّار بر بلاد عجم استيلا يافته و روي به بغداد نهاد، تا اينکه سال دويست و شصت رسيد و در اين سال به دستور معتمد حضرت عسکري (ع) را مسموم نمودند. ولي وقتي خبر شدّت مرض آن حضرت به معتمد رسيد، بر اثر ندامت از جنايت خود يا براي تظاهر چند نفر از اطباء را به منزل آن حضرت فرستاد که به معالجۀ وي مشغول شدند. و پنج نفر از خواصان خود را بعنوان ابراز محبت براي خدمتگزاري به منزل آن حضرت فرستاد که مواظب خدمت و ملازم حضرتش باشند، شايد هم منظورش کسب اطلاع از وجود فرزندي از وي که ميبايست قائم آل محمّد باشد بوده. به هر حال حضرتش بنابر قول اصّح در هشتم ربيع الاول دويست و شصت به جنان جاويد خراميد. پس از انتشار خبر فوت آن حضرت در شهر سامره شور قيامت برپا شده، عموم خلايق با آه و شيون گرد منزل حضرتش جمع شدند. از طرفي معتمد علناً در جستجوي فرزند و جانشين وي برآمده و جمعي را فرستاد که منزل آن حضرت را بازرسي کردند و زنان قابله فرستاد که کنيزان آن حضرت را معاينه نمايند که اگر آثار حملي در کنيزي از آن حضرت مشاهده کنند به وي اطلاع دهند، که از ظهور نور الهي جلوگيري نمايد! حمله بردند اسپه جسمانيان جانب قلعه دژ روحانيان تا فروبندند دربندان غيب تا نيايد زآنطرف مردان غيب به هر حال چون چشم خفّاش آساي عداوت آنها قادر نبود نور الهي را ببيند از کوشش خود نتيجهاي نبردند و ذات مقدس حضرت صاحب الامر (عج) از تعرّض مصون ماند. مردم با ضجّه و شيون بدن مطهّر حضرت عسکري را غسل داده و کفن نمودند. معتمد ابوعيسي را فرستاد که صورت مبارک آن حضرت را از کفن خارج کرده و جمعي از علويان و هاشميان و قضاة را گفت نظر کنند که جنازه حسن بن علي بن الرضاست که به اجل خود و مرگ طبيعي از دنيا رفته است. و طبق خبر ابن بابويه منقول از ابولأديان پس از تغسيل و تکفين آن حضرت، برادرش جعفر کذّاب را صدا زدند که بر جنازۀ وي نماز بخواند. وي به خانۀ آن حضرت آمد و جلوي جنازه بايستاد و خلايق و شيعيان در پشت سر او صف بستند که نماز بخوانند. ناگاه کودکي گندم گون، پيچيده موي، گشاده دندان مانند قرص قمر از حجره بيرون آمده دامن جعفر را کشيده که عقب بُرواي عمو، که من به نماز بر پدرم اولي هستم. جعفر بياختيار عقب رفته رنگش متغير گرديد. آن طفل جلو رفته بر جنازۀ پدر بزرگوارش نماز خوانده، سپس به حجرهاي که آمده بود مراجعت کرد. از جعفر پرسيدند که اين طفل که بود؟ گفت: والله هرگز او را نديده بودم و نميشناسم. جعفر نزد معتمد رفته قضيه را گفت و معتمد فرستاد خانه حضرت عسکري را جستجو کردند. حضرت صاحب الامر (عج) را البته نيافتند. اينک براي تيمّن يک روايت ديگر از ابولأديان ذکر ميشود، ابولأديان ميگويد: من روزي خدمت حضرت عسکري (ع) بودم، نامهاي چند به من مرحمت کرد که به مدائن ببرم و فرمود مسافرت تو پانزده روز طول ميکشد، چون از سفر برگردي صداي ناله و شيون از منزل من بلند و بدن من در مغسل خواهد بود. گفتم: يا سيدي در صورت چنين قضيه هائلهاي امام و پيشواي بعد از شما که خواهد بود؟ فرمود: هرکس جواب نامهها را از تو مطالبه کند، حجة خدا خواهد بود. عرض کردم: واضحتر بفرمائيد. فرمود که هرکس بر جنازه من نماز بخواند. عرض کردم: باز هم علامتي ديگر بفرما. فرمود: آنکس که خبر دهد در هميانها چيست. من ديگر سکوت کرده و رفتم به مدائن. وقتي برگرديدم قضيه را همان قسم که فرموده بود ديدم، و جعفر کذّاب را که سابقه به حالش داشتم در درب منزل آن حضرت نشسته بود. جلو رفته تعزيت فوت حضرت عسکري را به او گفتم. وي چيزي به من نگفت. در اين اثناء او را براي نماز بر جنازه مطهر حضرت عسکري به داخل خانه خواندند تا وي رفته جلوي صفوف ايستاد. طفلي چون آفتاب تابان جلو آمد، جعفر را با دست عقب زده به امامت ايستاد و بر جنازه مطهر نماز خواند. آنگاه رو به من کرده، فرمود: بياور جواب کاغذها را. نامهها را به وي دادم. در اين بين جمعي از اهل قم وارد و چون از وفات حضرت عسکري (ع) آگاه شدند، سؤال کردند: امام بعدي کيست؟ يکي اشاره به جعفر کذّاب کرد. نزد او رفتند و پس از عرض تعزيت گفتند: با ما نامهها و اموالي است، شما به ما بفرما که نامهها از که و اموال چقدر است؟ وي از جاي بلند شده، گفت: عجب مردم از ما علم غيب ميخواهند. ناگاه خادمي از منزل بيرون آمده، گفت: مولايم ميفرمايد نامهها از فلان و فلان و همياني با شماست که در آن هزار دينار است که ده عدد آن فرسوده و صاف شده است. آنها نامهها و اموال را تسليم نمودند و من هر سه علامت و دليل را ديده، امام خويش را يافتم. خلاصه سنّ حضرت عسکري بيست و نه سال و مدت امامت آن حضرت شش سال بوده است. ازواج و اولاد آن حضرت: حضرتش زوجۀ حرّه نداشته و عدّهاي سرايا و جواري عهده دار خدمت آن حضرت بودهاند. اولاد آن حضرت طبق اغلب روايات منحصر به حضرت صاحب الامر (عج) بوده که از بطن طاهره نرجس خاتون تولد يافته و نام شريف آن مخدره را مليکه و ريحانه و سوسن و صيقل هم گفتهاند ولي بنا به أشهر روايات همان نرجس خاتون بوده است. عدهاي از معاريف اصحاب آن حضرت: ۱ - بوّاب جنابش عثمان بن سعيد بوده؛ ۲ - احمدبن اسحق الشعري؛ ۳ - اسحق بن اسماعيل النيشابوري؛ ۴ - جعفربن سهيل الصيقل؛ ۵ - جابربن يزيدالفارسي؛ ۶ - حسن بن جعفر ابوطالب الفاقاني؛ ۷ - حمدان بن سليمان النيشابوري؛ ۸ - حفص بن عمروالعمري؛ ۹ - حمزة بن محمد؛ ۱۰ - داودبن قاسم الجعفري؛ ۱۱ - سهل بن زياد؛ ۱۲ - سهل بن عبدالله القمي المي. خلفاي معاصر آن حضرت: ۱ - المعتز عباسي ابوعبدالله جعفربن متوکّل؛ ۲ - المهتدي بالله ابواسحق محمدبن واثق؛ ۳ - المعتمد علي الله احمدبن متوکّل عباسي.
|
|||
|