|
|||
قطب دهم
اَلعالِمُ الاَساسي و الزّاهِدُ المَواسي و المُحَقّقُ الاُسطُقسّي، شيخ ابومسعود اشبيلي اندلسي. جنابش از مشاهير عرفا و معاريف هاديان راه هدي بوده است. با بسياري از مشايخ عظام از جمله شيخ عبدالقادر گيلاني صحبت داشته است. خرقه ارادت از دست جناب شيخ ابوالبرکات پوشيده و به توجّه وي به درجه کمال رسيده، به مقام خليفة الخلفائي و جانشيني آن جناب نائل و پس از وي بر مسند ارشاد متّکي و به تربيت طالبان و سالکان اشتغال داشته است. در ميان هدايت يافتگان به تربيت شيخ ابومدين همّت گماشت تا وي را به درجه کمال و مقام جانشيني خود رسانيد. وفات جناب شيخ ابومسعود در سال پانصد و هفتاد و نه بوده و کلمه «عاشق حق» مادّه تاريخ وفات آن جناب و مرقد مطهّرش در بغداد، در گورستان امام احمد حنبل است. معاصرين آن جناب: از عرفا و مشايخ: سيد احمد رفاعي؛ از خلفاء: الناصرلدين الله عباسي؛ از سلاطين؛ سلطان صلاح الدّين ايوبي در مصر؛ از علماء و فقهاء و فلاسفه: ۱ - ابوعبدالله محمد بن منصوربن احمدبن ادريس مشهور به ابن ادريسي؛ ۲ - ابوالفتح يحيي بن حبشي مشهور به شهاب الدّين سهروردي. جملهاي چند از فرمايشات وي: فرمود که بر کنار دجله ميگذشتم در خاطر من گذشت که آيا حضرت حق را بندگاني باشد که در آب وي را پرستند. هنوز اين خيال در خاطرم بود که آب دجله شکافت و مردي ظاهر شد و گفت آرياي ابومسعود، خداي تعالي را بندگان باشند که وي را در آب پرستند و من از ايشانم، من از تکريتم و از آنجا بيرون آمده ام، و گفت بعد از پانزده روز در تکريت فلان حادثه واقع خواهد شد، و چون پانزده روز گذشت آن واقعه هم چنان که گفته بود واقع شد. و هم روزي شيخ در ميان مريدان گفت: پانزده سال است خداي تعالي مرا در مملکت تصرّف داده است، امّا من تصرف نميکنم. ابن تايد که يکي از حضّار بود، پرسيد که چرا تصرّف نميکني؟ گفت: من تصرّف را به خداي تعالي بازگذارده ام که چنانکه بخواهد تصرّف کند. يکي از درويشان که تازه به خدمتش آمده بود و جماعتي از مريدان را در اطراف شيخ جمع ديد، گفت: يا شيخ شرط قدم گذاشتن بدين طريق و خود را از اين طبقه شمردن آن است که بر صورت ايشان باشد و در تو اسباب ظاهر از همه جهت فراهم ميبينم. فرمود: من ابتدا که قدم در اين راه نهادم، به من گفتند هرچه از حق برسد قبول کن و نيکي و زشتي مبين، چون فيض رسد شاکرم و چون رنجي در آيد صابر، کرامت درويش به سجّاده و دلق نيست آن امري است که بنده داند و خداي او. شطري چند از کرامات وي: شيخ رکن الدين علاء الدّوله سمناني گفته است که وقتي در آن گورستان که امام احمد حنبل دفن است ميرفتم، در سر راه گنبدي پاکيزه بود، و من در مدّتي که به آن جاها ميرفتم نشنيده بودم که در آنجا بزرگي مدفون باشد، چون خواستم از آنجا رد شوم در باطن خود از آن گنبد اشارهاي حس کردم کهاي فلان کجا ميروي، بيا و ما را هم زيارتي بکن. من رفتم و به آن گنبد داخل شدم. آنجا وقت من خوش شد، ديدم که روح او ميگويد همچنانکه من زندگي کردم زندگي کن، پرسيدم که تو چون زندگاني کرده اي؟ گفت: بدينسان که به تو وصيت ميکنم. هرچه از حق به تو ميرسد، قبول کن. گفتم: اگر قبول کردني باشد قبول ميکنم. گفت: باري امروز چيزي به تو رسد قبول کن. گفتم: چنين کنم. چون به شهر آمدم اين واقعه را با شيخ نورالدّين عبدالرّحمن گفتم. گفت: هيچ ميداني که آن گنبد کيست؟ گفتم ني! گفت او را ابومسعود ميگويند، و وي طريقه عجيب داشته است که هرچه از حق به وي رسيدي، رد نکردي و از کسي چيزي نخواستي و لباس متکلّف پوشيدي و خوراک متکلّف خوردي، روزي يکي پيش وي آمدي و ديد دستاري بر سر بسته كه دويست دينار ميارزيد، با خود گفت اين چه اسراف است؟ دستاري که از آن دويست درويش را جامه و سفره توان ساخت يک درويش چرا بر سر بندد؟ شيخ ابومسعود به اشراق خاطر فکر او را دريافت. فرمود:اي فلان ما اين دستار را که به خود نبسته ايم، اگر تو ميخواهي ببر بفروش و براي درويشان سفره بياور. آن شخص رفت و دستار را فروخت و سفرهاي به تکلّف درست کرده نماز ديگر بياورد، و چون به مجلس درآمد باز همان دستار را بر سر شيخ ديد، متعجّب شد. شيخ فرمود: چه تعجب ميکني؟ از فلان خواجه بپرس که اين دستار را از کجا آورده اي؟ از وي پرسيد آن خواجه گفت پارسال در کشتي بوديم باد مخالف وزيد، نذر کردم که اگر به سلامت بيرون روم دستاري خوب به جهت شيخ هديه برم، اکنون شش ماه است که عقب دستاري چنان که دلم ميخواهد ميگردم، نمييافتم تا امروز که اين دستار را در فلان دکان ديدم، گفتم اين دستار لايق شيخ است بخريدم و بياوردم. آنگاه شيخ فرمود ديدي که اين دستار را ديگري بر سر ما ميبندد.
|
|||
|